عشق حاضر جواب منp82
اروم تر و مرموز تر از قبل گفت:
- میدونی میگن این ساعت پرواز ساعت شومیه!
واقعا ترسیده بودم قلبم تند تند میزد ... خواست دوباره ادامه بده که با التماس و اشکی که تو چشام
بود بهش گفتم:
- بسه جیمین خواهش میکنم دیگه چیزی نگو!
شونه هاشو بالا انداختو و گفت:
- اوکی بابا دیگه چیزی نمیگم اصلا من میخوام بخوابم بیدارم نکن ... خیلی خستم!
و چشاشو بست! گلابی خوشخواب! خلبان شروع کرد به حرف زدن مهماندارا هم یه چند تا ادا اصول
در اووردنو رفتن سر جاشون هواپیما سرعت گرفت ... سرعتش خیلی شدید بود انقدر ترسیده بودم که
ناخداگاه سرمو پشته بازوی جیمین قایم کردم ... انگار ترسمو حس کرد چون بعد از چند لحظه کاملا منو
تو اغوشش غایم کرد! احساس امنیت خیلی زیادی داشتم ... حتی اگه هواپیما سقوطم میکرد من
عین خیالمم نبود! حتی جدا شدن ناگهانیه هواپیما هم از زمین حس نکردم!
یه چند دقیقه ای بود تو هوا معلق بودیم! همه چی از این بالا کوشولوی کوشولو بود!
جیمین سیوشرته تنشو در اووردو خیلی ناگهانی انداخت روی پای من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا میندازی اینجا؟
- میبینی که اینجا جالباسی نداره!
بهم بر خورد جاتون خالی بدم خوردا! انگار فهمید که بعد از چند لحظه گفت:
- شوخی کردم بابا دیدم سرده گفتم اینو بندازی روت ... حالا بگیر بخواب بذار منم بخوابم!
- اینجا که نمیشه خوابید!
- سوسولی دیگه!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- خوب شما بگو سرمو کجا بذارم؟
- رو سنگ!
- مرسی از پیشنهادت!
- خواهش میکنم حالا بگیر بخواب یا اگه نمیخوای بخوابی بذار من کپه مرگمو بذارم!
و راحت گرفت کپشو گذاشت ... اگه تو پررو ای من از تو روم زیادتره! بعله!
با پررویی سرمو گذاشتم رو شونشو اروم چشامو بستم ولی صداشو شنیدم که اروم گفت:
- بچه پررو یی دیگه کاری نمیشه کرد!
***
- میدونی میگن این ساعت پرواز ساعت شومیه!
واقعا ترسیده بودم قلبم تند تند میزد ... خواست دوباره ادامه بده که با التماس و اشکی که تو چشام
بود بهش گفتم:
- بسه جیمین خواهش میکنم دیگه چیزی نگو!
شونه هاشو بالا انداختو و گفت:
- اوکی بابا دیگه چیزی نمیگم اصلا من میخوام بخوابم بیدارم نکن ... خیلی خستم!
و چشاشو بست! گلابی خوشخواب! خلبان شروع کرد به حرف زدن مهماندارا هم یه چند تا ادا اصول
در اووردنو رفتن سر جاشون هواپیما سرعت گرفت ... سرعتش خیلی شدید بود انقدر ترسیده بودم که
ناخداگاه سرمو پشته بازوی جیمین قایم کردم ... انگار ترسمو حس کرد چون بعد از چند لحظه کاملا منو
تو اغوشش غایم کرد! احساس امنیت خیلی زیادی داشتم ... حتی اگه هواپیما سقوطم میکرد من
عین خیالمم نبود! حتی جدا شدن ناگهانیه هواپیما هم از زمین حس نکردم!
یه چند دقیقه ای بود تو هوا معلق بودیم! همه چی از این بالا کوشولوی کوشولو بود!
جیمین سیوشرته تنشو در اووردو خیلی ناگهانی انداخت روی پای من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا میندازی اینجا؟
- میبینی که اینجا جالباسی نداره!
بهم بر خورد جاتون خالی بدم خوردا! انگار فهمید که بعد از چند لحظه گفت:
- شوخی کردم بابا دیدم سرده گفتم اینو بندازی روت ... حالا بگیر بخواب بذار منم بخوابم!
- اینجا که نمیشه خوابید!
- سوسولی دیگه!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- خوب شما بگو سرمو کجا بذارم؟
- رو سنگ!
- مرسی از پیشنهادت!
- خواهش میکنم حالا بگیر بخواب یا اگه نمیخوای بخوابی بذار من کپه مرگمو بذارم!
و راحت گرفت کپشو گذاشت ... اگه تو پررو ای من از تو روم زیادتره! بعله!
با پررویی سرمو گذاشتم رو شونشو اروم چشامو بستم ولی صداشو شنیدم که اروم گفت:
- بچه پررو یی دیگه کاری نمیشه کرد!
***
- ۷.۲k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط